دستم به نوشتن میرود
و فکر میکنم تمام بغض نبودن هایم به قلبم سرازیر شده
بسیار نخواسته اند که باشم
که باشی
اما دستشان کوتاه است
من میانه ی غم و ترانه مانده ام که چگونه جلو بغض سرریز سالها را
بگیرم
حرفت گل انداخته میانه همه ی شمعدانی ها
چای
دم نوش
لیوان همیشگی
و من که امشب فریاد شده ام سر همه ی جز خودم
حالم خوش است
از جنس همان خرابهای خوب
و فکر میکنم چقدر نبودنت مرا میسوزاند و تحمل مرا کم میکند
گوشی را بردار
فقط پشت تلفن نفس بکش
همین هم ارامم میکند
چقدر سوخته ام
و نفهمیده ام
خسته ام خدا
کاش میشد این روزها صب بیدار نشوم
من احتیاج به کمی شب دارم حواست هست؟؟
به وبلاگ خودتون خوش آمدید
پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری، آن است که بعداز هر زمین خوردنی برخیزی
Victory is not never to fall, It is to rise after every fall
Mahatma Gandhi